دلم گرفته از تکرار
از روزهایی که
بی هیچ شب شدند
و شب هایی که
در کوچه پس کو چه های صبح
سر به خاک ساییدند
دلم گرفته از ازدحام غریبه ها
از او که نمی شنود
از او که لهجه ی شیرین نگاه را
هرگز نفهمید و رفت
دلم گرفته
نه از نبودن او
که از ماندن خود
من از سایه ی بی قرار خودم خسته ام
ادامه مطلب